گنجور

 
سیدای نسفی

نمی رود ز دم یاد آن جوان هرگز

کسی چو من نزده آتشی به جان هرگز

چونی اگر چه سراپای من ز ناله پر است

نکرده ام به سر کوی او فغان هرگز

به بوستان جهان غنچه یی که من دارم

چو گل نمی شنود حرف باغبان هرگز

مباد چشم من افتد بروی اهل جهان

ز خانه پا نگذارم بر آستان هرگز

به لاله زار دل خود نظاره یی دارم

نرفته ام به تماشای بوستان هرگز

کسی ندیده چو من بی وفایی گل را

نمی کند به چمن فکر آشیان هرگز

ز بس که اهل جهان خصم یکدیگر شده اند

نمی روم به ملاقات دوستان هرگز

ز اهل جاه امید ملایمت دور است

مراد کس بزآید ز آسمان هرگز

به رنگ کاهی عشاق می زند پهلو

نظر نمی کنم از رشک بر خزان هرگز

نسیم صبح درآورد غنچه را بر حرف

مرا نداد سخن رو به آن دهان هرگز

سخنور از دم شمشیر رو نمی تابد

به تیغ خامه نمی ماند از زمان هرگز

به نخل قامت او سیدا مروت نیست

کسی نخورده بر از شاخ ارغوان هرگز