گنجور

 
سیدای نسفی

آئینه را جمال تو صاحب نظر کند

عکس رخ تو بی خبران را خبر کند

کوتاه کن حدیث پریشانی مرا

کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند

خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان

این طفل را مباد خدا بی پدر کند

تا آمدم ز ملک عدم در ترددم

ظلم است هر که از وطن خود سفر کند

دوران همان نفس کشد از شمع انتقام

انگشت خود به روغن آبی که تر کند

پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار

این صندلیست دیدن او دردسر کند

ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی

منشین به این گروه که صحبت اثر کند

مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا

از روی لطف دوستی نیشتر کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode