گنجور

 
سیدای نسفی

ز دل پروانه آهم به لب مأیوس می آید

مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید

زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش

که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید

نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را

کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید

تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را

به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید

به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد

از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید

اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی

سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید

نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را

لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید