گنجور

 
سیدای نسفی

شعله خوبانی که هر یک آفت پروانه‌اند

پیش شمع روی او چون شمع ماتم‌خانه‌اند

عشقبازان مو به مو دانند حال تیره‌ام

سینه‌چاکان روشناس زلف همچون شانه‌اند

دست اگر یابند به چشمان یکدگر را می‌خورند

اهل عالم صورت دیوار را همخانه‌اند

غافلان را می‌برد از جای اندک وسوسه

سر به بالین ماندگان محتاج یک افسانه‌اند

بی‌خودند از یاد محشر سیدا فرزانگان

عاقلان در فکر کار خویشتن دیوانه‌اند