گنجور

 
سیدای نسفی

ز سودای رخت همیان زر گل بر سرم ریزد

ز شب تا صبح مشک سوده سنبل بر سرم ریزد

مهیا کرده ام ای گل برای سوختن خود را

شرار از شعله آواز بلبل بر سرم ریزد

ز جوی آرزوی خویش تر ناکرده انگشتی

غبار حادثات از سایه پل بر سرم ریزد

به یاد زلف او شبها کنم از سایه بالین را

پریشانی شود سبز و چو کاکل بر سرم ریزد

به دوشم سیدا تا میرعادل سایه افگن شد

به گلشن پا گذارم باغبان گل بر سرم ریزد