گنجور

 
سیدای نسفی

کوه را افغانم آتش در جگر می افگند

بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند

جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف

در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند

دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر

گل ز طفلی غنچه را در فکر زر می افگند

گوشه میخانه را زاهد به چشم کم مبین

هر که آنجا پا نهد او را بسر می افگند

از بد و نیک امتیازی نیست خورشید مرا

پرتو خود را به هر دیوار و در می افگند

چشم ما خو کرده چون یعقوب بر رخسار دوست

کور گردد هر که ما را از نظر می افگند

سیدا گر از لبش گویم حدیثی در چمن

غنچه از گل پیش روی خود سپر می افگند