گنجور

 
سیدای نسفی

آمد خزان و عیش و طرب از زمانه رفت

گل کوچ کرد و مرغ چمن ز آشیانه رفت

در زیر آسمان نتوان کرد پاستون

باید وداع کرده از این شامیانه رفت

ای مرغ روح در قفس تنگ و تاریکی

پرواز کرده باید از این آشیانه رفت

در بزم اهل جود صدایی نشد بلند

آواز دورباش ز درهای خانه رفت

بردند سوی باغ ز ویرانه جغد را

امروز امتیاز ز اهل زمانه رفت

روزی نصیب کس به نشستن نمی شود

باید چو آسیا ز پی آب و دانه رفت

پایان نشین چو گرد به بالا رجوع کرد

بر پیشگاه خانه در از آستانه رفت

دستی که وا کند گره از کار کس کجاست

ناخن وداع کرده ز انگشت خانه رفت

ور بزم روزگار امید چراغ نیست

از برق روشنی و ز آتش زبانه رفت

ای پیر آفتاب جوانی غروب کرد

نزدیک گشت شام و بباید به خانه رفت

ساقی و شیشه و قدح و مطرب و سرود

جمع آمدند و نشاء پرید از میانه رفت

گردید دیده خشک و ز دندان اثر نماند

از آسیای ما هوس آب و دانه رفت

بر روی هیچ کس ز طمع آبرو نماند

این گوهر یگانه ز دست زمانه رفت

ای سیدا ز ناله خود یافتم اثر

این تیر پرشکسته به سوی نشانه رفت