گنجور

 
سیدای نسفی

از رفیق رهنما طبع گدا آسوده است

بر کف دست طمع کینان عصا آسوده است

خاکساران را بود بی اعتباری اعتبار

از شکست خویش رنگ بوریا آسوده است

گرمی دوزخ چه خواهد کرد با آتش نفس

از هجوم شعله کام اژدها آسوده است

با سبکروحان گر آن جانان ندارند التفات

برگ کاه از جذبه آهن ربا آسوده است

روزیی صاحب توکل می رسد از آسمان

از تردد سنگ زیر آسیا آسوده است

از هلاک سرکشان پروا نباشد تاج را

از شکست استخوان طبع هما آسوده است

علت ناصور از مرهم ندارد بهره یی

از علاج چشم کوران توتیا آسوده است

خواب آسایش بود در دیده دزدان حرام

پهلوی شبرو ز فکر متکا آسوده است

آسیا از دانه انجیر می سازد حذر

خاطر دیوانه از ارض و سما آسوده است

استخوان خشک بی تشویش کی آید به دست

از پی روزی مگو طبع هما آسوده است

سیدا مرد هنرمند از تردد فارغ است

دست اگر در کار مشغول است پا آسوده است