گنجور

 
سیدای نسفی

از نظر تا ابروی او رفت دینم رفته است

سجده محراب از یاد جبینم رفته است

پنجه ام شد سوده تا دامانش آوردم به چنگ

در سراغ دستم اکنون آستینم رفته است

بس که عالم گشته مالامال از ظلم و ستم

مرحمت از خاطر آن نازنینم رفته است

تیشه برق حوادث را نمی بینم اثر

تند خوئی ها ز آه آتشینم رفته است

بس که نبود دانه یی در خرمن اهل کرم

ناخن کوشش ز دست خوشه چینم رفته است

گوشه گیران را طمع از بس که دارد بی قرار

استقامت از دل خلوت نشینم رفته است

نکته فهمان تا زبان و گوش خود بر بسته اند

خاصیت از خامه سحرآفرینم رفته است

تا به فکر نامه اعمال خود افتاده ام

خورد و خواب از خاطر اندوهگینم رفته است

هیچ کس را بس که از روز قیامت یاد نیست

می توانم گفت سستی در یقینم رفته است

یک سر موئیست در نازک خیالان امتیاز

قوت از اندیشه باریک بینم رفته است

سیدا در دل مرا امروز نقش قلب نیست

روزگاری شد که این نام از نگینم رفته است