گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیدای نسفی

در هیچ سینه یی گل داغی نمانده است

در بزم روزگار چراغی نمانده است

مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم

ما را به سیر باغ دماغی نمانده است

دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست

نخل شکوفه دار به باغی نمانده است

از جام اهل جود لبی تر نمی شود

زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است

مرغان آرزو همه پرواز کرده اند

در صحن بوستان پر زاغی نمانده است

روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش

از بس که روغنی به چراغی نمانده است

ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست

از هیچ کس امید سراغی نمانده است