در هیچ سینه یی گل داغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است
دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است
از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است
مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است
روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است
ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.