گنجور

 
ملا احمد نراقی

طفل ماند روزگار تنگ چشم

می دهد با صلح و می گیرد به خشم

دشمنی آمد گرفتش ملک و مال

نی حشم بخشید سودش نی رجال

این گرفت و حق به ودای محتشم

کی برآید با خدا خیل و حشم

میر مسکین را به زندان داشتند

بر مکافاتش علم افراشتند

او به زندان بیخبر از ملک و مال

دشمنان را پر ز مال او جوال

تا خبر دادش یکی روزی که شد

ملک و مالت نهبه ی این قوم لد

گفت آری اینچنین است ای پسر

هین بگو داری اگر دیگر خبر

خانه ات را گفت ویران ساختند

طاق و سقفش را به خاک انداختند

گفت بالله راستی گفتی عمو

گر خبر داری دگر با من بگو

گفت آنکه آتشی افروختند

طارم و کاخ و سرایت سوختند

گفت آری راست گفتی این سخن

گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن

زیر لت کردند آن خاصان تو

نی هم ایشان بلکه فرزندان تو

گفت آری آری اینهم راست است

گوی با من دیگرت گر راست است

گفت بردند آن زنان پردگی

فاش و رسوا از برای بردگی

پرده ی ناموس تو برداشتند

تخم بی ناموسی آنجا کاشتند

گفت بالله این دروغ است این دروغ

شمع این را من نمی بینم فروغ

افک باشد این حدیث مخترع

ماوقع هذا و ربی ما وقع

مال مردم نهب کردستم بسی

کرده ام ویران سرای هر کسی

ای بسا آتش که من افروختم

خانه های بیگناهان سوختم

ای بسا کسها کشیدم زیر لت

لابه ذنب ولا اثم ثبت

اینهمه کردم ولیکن یکنفس

شق نکردم پرده ی ناموس کس

بیخیانت کس نترسد از قصاص

حق نابرده نمی دارد تقاص

محتسب داناست بر اسرار کار

بی گنه را کی برد بالای دار

گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد

رو تو هم گرد بدی با کس نگرد

ور بدی کردی ز بد ایمن مباش

کان ببینی عاقبت بیداد فاش

نیک و بد باشد درختی ای پسر

عاقبت بخشد تورا روزی ثمر

زاد و رودت هم از این میوه خورند

آنچه مامان کاشت رودان بدروند

در ره حق جان خلیل ایثار کرد

زامر او فرزند خود کشتار کرد

شد خلافت زیب فرزندان او

تا ابد این دولت آمد زان او

او نه اینها کرد بهر این عوض

نی ز شاه خود غرض بودش عوض

بلکه مقصودش رضای شاه بود

شاه هم از سر او آگاه بود

بهر او فرزند و جان و مال داد

تن به تاب شعله ی جوال داد

بود از شوق وصالش بیقرار

زد بر آتش خویش را پروانه وار

هرکه عشق شمع چون پروانه داشت

زآتش سوزان آن پروا نداشت

هرکه دل از عشق روشن باشدش

آتش معشوق گلشن باشدش

خاک راه کوی یار دلپذیر

گل بود در دیده و در پا حریر

ای خنک در راه جانان سوختن

شعله ها در جسم و جان افروختن

آتشی کاندر ره جانان بود

خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود

گر حیوة جاودان داری هوس

خویش را در آتش افکن یکنفس

گر همی جویی گلستان بهار

هین برو در آتش ابراهیم وار