گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا احمد نراقی

روشن است این ای قلم بگذار باز

رو به حال مؤمن اندر کاخ ناز

چونکه ماند آن بنده ی خاص خدا

عهدی اندر عالم نور صفا

نور آن را سوی خود جذاب گشت

چون شکر در آب افتد آب گشت

جامه ی عطار عطرافشان شود

مسگران را دوده بر دندان شود

گلخنی را دست و رو خاکستری است

مطبخی را جامه چرب و روغنی است

بوی گل از باغبان آید همی

عطر جان از اهل جان آید همی

دوزخی انگشت آتش می شود

آن بهشتی نور بیغش می شود

چون فتاد آن بنده در دریای نور

نور می گردد سراپا همچو طور

ذره ای از نور جان بر طور تافت

طور خود را پای تا سر نور یافت

نور شد طور و به دارالنور شد

ظلمت مادیت از آن نور شد

نور گردید و سوی افلاک رفت

طبع ظلمانی او در خاک رفت

نور شد بگریخت از ظلمانیان

زین سبب لم یستقر فی المکان

طور موسی را عبادت گاه شد

در تجلی پس بوی همراه شد

طور موسی را قرین و یار شد

در خور تابیدن انوار شد

بنده ی مؤمن در آن دریای نور

نور دیگر تافت بر وی همچو طور

صحبت حور و قصورش خار شد

طالب سرچشمه ی انوار شد

آدمی را نیست در یکجا مقام

سیر او را نیست انجام و ختام

نیست او را یک نفس جای شکیب

یا سوی بالا زند پر یا نشیب

گر کند در بزم اطمینان مقام

باز آمد ارجعی او را پیام

هین در این منزل مگیر آرام جای

بال و پر همزن و بالاتر برآی

بال و پر ایمرغ قدسی باز کن

تا گلستان ارم پرواز کن

آشیانت بود در بستان جان

هین برآ ای مرغ جان در آشیان

هان و هان ای قطره در دریا گریز

اندرین دریای بی پهنا گریز

روز و شب هست آدمی اندر سفر

یا به علیین گذارد یا سقر

این مسافر روز و شب در پویه است

گاه اندر وجد و گاهی مویه است

خود رود گاهی و گاهی می برند

هر طرف شد می کشند و می کشند

گر رود خود جانب اقلیم نور

می کشد نورش سوی خود هم به زور

ور سوی زندان ظلمت او کند

ظلمت او را جانب زندان کند

پای او بندد به صد زنجیر زفت

خواجه رفت و خواجه رفت و خواجه رفت

سعی کن جانا که بالاتر روی

سوی آن جانبخش روح افزا شوی

چون تو هستی روز و شب اندر سفر

یک سفر کن سوی آن بحر گهر

چون پرد چون رخصت پرواز هست

در قفس تا کی تورا باید نشست

بال و پر چون هست رخصت نیز هست

از چه اندر دام هستی پای بست