پس باید در این زمان اکتفا نمود به مطالعه احوال گذشتگان و خواندن حکایات ایشان و هر که حکایت ایشان را بشنود و بر کیفیت اعمال ایشان مطلع گردد می داند که ایشان بندگان خدا و در دعوی بندگی صادق بوده اند و ایشانند پادشاهان حقیقی و سلاطین واقعی.
یکی از اصحاب سید اولیا و سرور اصفیا «علیه آلاف التحیه و الثنا» می گوید که «روزی نماز صبح را در عقب آن بزرگوار گزاردم، چون آن حضرت سلام داد به دست راست گشت و اثر حزن و ملال بر رخسار مبارک آن برگزیده ملک متعال هویدا بود، و چنین نشستند تا آفتاب طلوع کرد پس دست مبارک خود را حرکت دادند و فرمودند که و الله هر آینه دیدم اصحاب محمد صلی الله علیه و آله و سلم را که امروز یکی مثل ایشان نمی بینم داخل صبح می شدند پریشان مو و غبار آلود، با چهره های زرد شب را به بیداری به سر برده، گاهی در سجده، و زمانی ایستاده، چون نام خدا می بردند بر خود می لرزیدند چنان که درخت در روز با باد تند می لرزد و اشکهای ایشان چنان جاری می شد که جامه های ایشان را تر می نمود» «و اویس قرنی که یکی از اصحاب جناب امیرالمومنین علیه السلام بود شبها را نخفتی، یک شب گفتی این، شب رکوع است و آن شب به رکوع ایستادی تا صبح و یک شب گفتی که این، شب سجود است و به سجده می رفتی تا طلوع صبح» ربیع بن خثیم گوید که «به نزد اویس رفتم، دیدم نماز صبح را خوانده و نشسته مشغول دعا بود، با خود گفتم: در گوشه ای بنشینم تا از دعا فارغ شود پس مشغول دعا بود تا ظهر داخل شد، برخاست و نماز ظهر را ادا کرد، بعد از آن مشغول تسبیح و تهلیل شد تا نماز عصر، و بعد از نماز عصر به اوراد مشغول شد تا نماز مغرب و عشا را بجا آورد و به عبادت اشتغال نمود تا طلوع صبح، و نماز صبح را خواند و نشست به دعا خواندن، که اندکی چشم او میل به خواب کرد، گفت: خدایا پناه می برم به تو از چشمی که پر خواب می کند» و در آثار رسیده که «مردی با زنی تکلم کرد و دست بر ران او گذاشت و دفعه هشیار شده ندامت به او روی داد، دست خود را بر آتش نهاد تا همه گوشت آن برفت» «و دیگری به زنی نگاه کرد، همان دم آگاه شد چنان مشتی بر چشم خود زد که کور شد» «و شخصی دیگر نگاه به نامحرمی نمود، پس با خود قرار داد بست که تا زنده است آب سرد نیاشامد پس آب را گرم کردی و نوشیدی» یکی از بزرگان به غرفه ای گذشت، از کسی پرسید که «این غرفه را کی ساخته اند؟ پس با خود عتاب کرد که ای نفس: تو را سوالی که از برای تو فایده ندارد چکار؟ و به عقوبت این سوال یک سال متوالی روزه گرفت» و دیگری پرسید که «فلان شخص چرا خوابیده است؟ و به این سبب یک سال، خواب را بر خود حرام کرد» «ابو طلحه انصاری باغی داشت روزی در آنجا نماز می کرد در آن حال، مرغی شروع به خواندن کرد و دل او مشغول آواز آن شد گفت: باغی که مرا از حضور قلب در نماز باز دارد به کار من نمی آید آن را فروخت و قیمت آن را تصدق کرد» شخصی مشغول امری شد تا جماعت نماز عصر از او فوت شد، به این سب دویست هزار درهم تصدق نمود» «شخصی دیگر نماز مغرب را تأخیر کرد تا دو ستاره نمایان شد، بدان جهت دو بنده در راه خدا آزاد کرد» و یکی از اکابر دین روزی هزار رکعت نماز می کرد تا پاهای او خشک شد، بعد از آن هزار رکعت را نشسته کردی و چون از نماز عصر فارغ شدی جامه خود را بر خود پیچیدی و گفتی به خدا عجب دارم از خلق که چگونه غیر تو را بر تو اختیار کردند و عجب دارم از خلق، که چگونه به غیر از تو انس گرفتند و عجب دارم از خلق، که چگونه دل ایشان به یاد تو روشن نمی شود» «گویند بزرگی عمر او نزدکی به صد سال رسید و در این مدت پای خود را به جهت خوابیدن نکشید مگر در مرض موت» «و دیگری چهل سال پهلو بر بستر خواب ننهاد تا یک چشم او آب آورد و بیست سال چنین بود، اهل و عیال خود را از آن مطلع نساخت» «و دیگری تازیانه در برابر خود آویخته بود چون در عبادت سستی در خود می یافت آن را برمی داشت و به پای خود می زد» «و دیگری در زمستان بر بام خفتی و تابستان در اندرون خانه تا او را خواب نبرد و به جهت عبادت بیدار شود» «شخصی را یک پای خشک شد و به یک پای به وضوی مغرب، نماز کردی تا صبح» شخصی می گوید که حاج در محصب فرود آمده بودند یکی از اهل الله با زن و دختران خود در نزد ما فرود آمد، هر شب از اول شب به نماز به پای می ایستاد تا وقت صبح، و چون سحر می شد به آواز بلند فریاد برمی کشید که ای کاروانیان همه شما در این شب خوابیدید پس کی کوچ خواهید کرد؟ و چون صدای او بلند می شد هر که در محصب می بود از جای بر می جست بعضی به گریه می افتادند و جمعی به دعا مشغول می شدند و طایفه ای به تلاوت قرآن می پرداختند تا صبح» عبدالواحد رازی گوید که «سالی با جمعی به سفر دریا رفتیم چون به میان دریا رسیدیم باد کشتی ما را به جزیره ای انداخت در آنجا غلام سیاهی را دیدیم نشسته، میمونی را قبله خود ساخته و معبود را ضایع گذاشته گفتیم: ای غلام میمون، خدایی را نشاید گفت: پس خدا کیست؟ گفتم: «الذی فی السماء آیاته و فی البر ملکه و فی البحر سبیله لا یعزب عن علمه مثقال ذره» یعنی «خدا کسی است که مملکت او آسمان و زمین را فروگرفته و علم او به همه چیز احاطه کرده» گفت: آخر این خدا را نامی نیست؟ گفتم «هو الله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر» من این می گفتم و غلامک می گریست، آنگاه اسلام آورد و با ما داخل کشتی شد و در همه روز مشغول عبادت بود چون شب درآمد هر یک از ما بعد از أدای واجب، روی به خوابگاه خود نهاد، غلام به نظر تعجب بر ما نگاه کرد و گفت: ای قوم! خدای شما می خوابد؟ گفتم: حاشا «لا تأخذه سنه و لا نوم» گفت «بئس العبید انتم» یعنی بد بندگانی بوده اید، آقای شما بیدار است و شما می خوابید؟ پس آن غلام همه شب تضرع و زاری می کرد چون صبح دمید حال او بگردید و جان به جان آفرین سپرد شب وی را خواب دیدم در قصری از یاقوت سرخ بر تختی از زمرد سبز نشسته و چند هزار فرشته در برابر وی صف زده و روی سیاه او سفید چون ماه چهارده شبه شده» .
بلی راهروان راه آخرت چنین بوده اند و جاده عبادت را به این طریق پیموده اند نه مانند غفلت زدگان بی خبر پس ای برادر گاهی احوال ایشان را مطالعه کن و حکایات ایشان را ملاحظه نمای و زنهار و زنهار، از هم صحبتی اهل این عصر، پای کش و به رفتار ایشان نظر مکن که در میان ایشان کسی نیست که دیدار او تو را سودی بخشد و کلام او تو را به یاد خدا افکند.
آه از این صفرائیان بی هنر
چه هنر زاید ز صفرا دردسر
این نه مردانند اینها صورتند
مرده نانند و کشته شهوت اند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.