گنجور

 
مولانا

از سوی دل لشکر جان آمدند

لشکر پیدا و نهان آمدند

جامه صبر من از آن چاک شد

کز ره جان جامه دران آمدند

چادر افکنده عروسان روح

در طلب شاه جهان آمدند

بر مثل سیل خوش از لامکان

رقص کنان سوی مکان آمدند

صورت دل صورت‌ها را شکست

پردگیان ملک ستان آمدند

هر چه عیان بود نهان آمدند

هر چه نهان بود عیان آمدند

هر چه نشان داشت نشانش نماند

هر چه نشان نیست نشان آمدند