گنجور

 
مولانا

زان ازلی نور که پرورده‌اند

در تو زیادت نظری کرده‌اند

خوش بنگر در همه خورشیدوار

تا بگدازند که افسرده‌اند

سوی درختان نگر ای نوبهار

کز دی دیوانه بپژمرده‌اند

لب بگشا هیکل عیسی بخوان

کز دم دجال جفا مرده‌اند

بشکن امروز خمار همه

کز می تو چاشنیی برده‌اند

درده تریاق حیات ابد

کاین همگان زهر فنا خورده‌اند

همچو سحر پرده شب را بدر

کاین همه محجوب دو صد پرده‌اند

بس کن و خاموش مشو صدزبان

چونک یکی گوش نیاورده‌اند