گنجور

 
مولانا

مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد

که بی‌عنایت جان باغ چون لحد باشد

چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی

چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد

بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش

که صلح را ز چنین جنگ‌ها مدد باشد

وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر

ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد

نه گوش تو سخن یار مهربان شنود

نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد

نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح

به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد

گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست

که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد

چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم

صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد

خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن

شمار چون کنی آن را که بی‌عدد باشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۹۳۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم