گنجور

 
مولانا

چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها

زیرا که منم بی‌من با شاهِ جهان تنها

ای مشعله آورده دل را به سحر برده

جان را برسان در دل دل را مَسِتان تنها

از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل

آن را مگذار اینجا وین را بمخوان تنها

شاهانه پیامی کن یک دعوتِ عامی کن

تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها ؟

چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب

صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها