گنجور

 
مولانا

شب رفت حریفکان کجایید

شب تا برود شما بیایید

از لعل لبش شراب نوشید

وز خنده او شکر بخایید

چون روز شود به هوشیاران

زین باده نشانه وانمایید

در جیب شما چو دردمیدند

عیسی زایید اگر بزایید

بی هشت بهشت و هفت دوزخ

همچون مه چهارده برآیید

یک موی ز هفت و هشت گر هست

این خلوت خاص را نشایید

مویی در چشم نیست اندک

زنهار که سرمه‌ای بسایید

چون چشم ز موی پاک گردد

در عشق چو چشم پیشوایید

در عشق خدیو شمس تبریز

انصاف که بی‌شما شمایید