گنجور

 
مولانا

ساقی برخیز کان مه آمد

بشتاب که سخت بی‌گه آمد

ترکانه بتاز وقت تنگست

کان ترک ختا به خرگه آمد

در وهم نبود این سعادت

اقبال نگر که ناگه آمد

عاشق چو پیاله پر ز خون بود

چون ساغر می به قهقه آمد

با چون تو مه آنک وقت دریافت

تعجیل نکرد ابله آمد

از خرمن عشق هر کی بگریخت

کاه است به خرمن‌ِ که آمد

بی گه شد و هر کی اوست مقبل

بگریخت ز خود به درگه آمد

اندر تبریز های و هویی‌ست

آن را که ز هجر با ره آمد