گنجور

 
مولانا

آن یوسف خوش عذار آمد

وان عیسی روزگار آمد

وان سنجق صد هزار نصرت

بر موکب نوبهار آمد

ای کار تو مرده زنده کردن

برخیز که روز کار آمد

شیری که به صید شیر گیرد

سرمست به مرغزار آمد

دی رفت و پریر نقد بستان

کان نقد خوش عیار آمد

این شهر امروز چون بهشتست

می‌گوید شهریار آمد

می‌زن دهلی که روز عیدست

می‌کن طربی که یار آمد

ماهی از غیب سر برون کرد

کاین مه بر او غبار آمد

از خوبی آن قرار جان‌ها

عالم همه بی‌قرار آمد

هین دامن عشق برگشایید

کز چرخ نهم نثار آمد

ای مرغ غریب پربریده

بر جای دو پر چهار آمد

هان ای دل بسته سینه بگشا

کان گمشده در کنار آمد

ای پای بیا و پای می‌کوب

کان سرده نامدار آمد

از پیر مگو که او جوان شد

وز پار مگو که پار آمد

گفتی با شه چه عذر گویم

خود شاه به اعتذار آمد

گفتی که کجا رهم ز دستش

دستش همه دستیار آمد

ناری دیدی و نور آمد

خونی دیدی عقار آمد

آن کس که ز بخت خود گریزد

بگریخته شرمسار آمد

خامش کن و لطف‌هاش مشمر

لطفیست که بی‌شمار آمد