گنجور

 
مولانا

ز رویت دسته گل می‌توان کرد

ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد

ز قد پرخم من در ره عشق

بر آب چشم من پل می‌توان کرد

ز اشک خون همچون اطلس من

براق عشق را جل می‌توان کرد

ز هر حلقه از آن زلفین پربند

پر گردن کشان غل می‌توان کرد

تو دریایی و من یک قطره ای جان

ولیکن جزو را کل می‌توان کرد

دلم صدپاره شد هر پاره نالان

که از هر پاره بلبل می‌توان کرد

تو قاف قندی و من لام لب تلخ

ز قاف و لام ما قل می‌توان کرد

مرا همشیره است اندیشه تو

از این شیره بسی مل می‌توان کرد

رهی دورست و جان من پیاده

ولی دل را چو دلدل می‌توان کرد

خمش کن زان که بی‌گفت زبانی

جهان پربانگ و غلغل می‌توان کرد