گنجور

 
مولانا

اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند

به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند

ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او

که معلوم‌ست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند

خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی‌گنجد

دو چشم عقل پایان بین که صدساله رصد بیند

شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او

شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند

خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب

شود همچون سحر خندان عطای بی‌عدد بیند

برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم

که حیفست آن که بیگانه در این شب قد و خد بیند

شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش

که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند

ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری

که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode