گنجور

 
مولانا

یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد

اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد

جان و تنم بخست او شیشه من شکست او

گردن من به بست او تا به چه کار می‌کشد

شست ویم چو ماهیان جانب خشک می‌برد

دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد

آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران

ساقی دشت می‌کند برکه و غار می‌کشد

رعد همی‌زند دهل زنده شدست جزو و کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند

راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گرچه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد