گنجور

 
مولانا

دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود

جان ز لبت چو می‌کشد خیره و لب گزان بود

تن برود به پیش دل کاین همه را چه می‌کنی

گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود

جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن

زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود

شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید

آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود

دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او

شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود

راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود

دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۵۷ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

هر که چو تو به نیکویی آفت عقل و جان بود

خون هزار بی گنه ریزد و جای آن بود

ماند زبان و دل بشد از غم تو مرا و خود

عاشق خسته تا بود بیدل و بی زبان بود

تو به کمین آنکه من کشته شوم به کوی تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه