گنجور

 
مولانا

کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست

لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست

طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست

بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست

پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست

سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست

جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست

قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست

بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست

بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد

زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست

دست به دست جز او می‌نسپارد دلم

زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست

بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او

گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست

ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی

صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست

شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه

منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست

گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو

من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست