گنجور

 
مولانا

ای مرده‌ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست

رو رو که عشقِ زنده‌دلان مرده‌شوی نیست

ماننده‌ خزانی هر روز سردتر

در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست

هرگز خزان بهار شود؟ این مجو محال

حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست

روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم

گفتم که این به دمدمه و های هوی نیست

گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت

شرمت کجا شدست تو را هیچ روی نیست

عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی

عاشق چو گنج‌ها و تو را یک تسوی نیست

از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق

گرچه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست

اول بدان که عشق نه اول نه آخرست

هر سو نظر مکن که از آن‌سوی سوی نیست

گر طالب خری تو در این آخرجهان

خر می‌طلب مسیح از این سوی جوی نیست

یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل

دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست

با خر میا به میدان زیرا که خرسوار

از فارسانِ حمله و چوگان و گوی نیست

هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت

تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست

در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر

دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست

آن عشق می‌فروش قیامت همی‌کند

زان باده‌ای که درخور خم و سبوی نیست

زان می زبان بیابد آن کس که الکنست

زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست

بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری ؟

باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست