گنجور

 
مولانا

مبر رنج ای برادر خواجه سخت است

به وقت داد و بخشش شوربخت است

اگر چه باغ را نیمی گرفته است

ولیکن سخت بی‌میوه درخت است

گشاده ابروست و بسته کیسه

مشو غره که او را سیم و رخت است

دو دستش را به تخته دوختستند

چه سود ار خواجه بر بالای تخت است

وجودش گر چه یک پاره‌ست چون کوه

سخا اش مرده است و لخت لخت است