گنجور

 
جامی

سحرگاهان که زد چرخ مکوکب

ز زرین کوس کوس رحلت شب

کواکب نیز محفل برشکستند

به همراهی شب محمل ببستند

شد از رخشانی آن زر فشان کوس

به رنگ پر طوطی دم طاووس

عزیز آمد به فر شهریاری

نشاند از خیمه مه را در عماری

سپه را از پس و پیش و چپ و راست

به آیینی که می بایست آراست

ز چتر زر به فرق نیکبختان

به پا شد سایه ور زرین درختان

مرصع زین به پای هر درختی

شده مسند برای نیکبختی

درخت و سایه و مسند روانه

نشسته نیکبخت اندر میانه

طرب سازان نواها ساز کردند

شتررانان حدی آغاز کردند

شد از بانگ حدی و غلغل لحن

فلک ها را طبق پر دشت را صحن

ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود

در و دشت از هلال و بدر پر بود

گهی کنده به هر سوی از تک و پوی

هلال از زخم ناخن بدر را روی

گهی طالع شده فرخنده بدری

هلال از وی شده ناچیز قدری

زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش

کف پای شتر مرهم بر آن ریش

پی مست آهوان زین نشیمن

صهیل بادپایان ارغنون زن

پی آسودگان هودج ناز

نفیر ساربانان پرده پرداز

کنیزان زلیخا خرم و خوش

که رست از دیو هجران آن پریوش

عزیز و اهل او هم شادمانه

که شد زینسان بتی بانوی خانه

زلیخا تلخ عمر اندر عماری

رسانده بر فلک فریاد و زاری

که ای گردون مرا زینسان چه داری

چنین بی صبر و بی سامان چه داری

ندانم در حق تو من چه کردم

که افکندی چنین در رنج و دردم

نخست از من به خوابی دل ربودی

به بیداری هزارم غم فزودی

گه از دیوانگی بندم نهادی

گه از فرزانگی بندم گشادی

چو شد از تو شکست خود درستم

خطا کردم که از تو چاره جستم

چه دانستم که وقت چاره سازی

ز خان و مان مرا آواره سازی

مرا بس بود داغ بی نصیبی

فزون کردی بر آن درد غریبی

چو باشد جانگدازی چاره سازیت

معاذالله چه باشد جانگدازیت

منه در ره دگر دام فریبم

میفکن سنگ بر جام شکیبم

دهی وعده کزین پس کامیابی

وز آن آرام جان آرام یابی

بدین وعده بغایت شادمانم

ولی گر بختم این باشد چه دانم

زلیخا با فلک این گفت و گو داشت

که آن برداشت را آمد فرو داشت

برآمد بانگ رهدانان به تعجیل

که اینک شهر مصر و ساحل نیل

هزاران تن سواره یا پیاده

خروشان بر لب نیل ایستاده

عزیز مصر را در حق گزاری

به کف بهر نثار آن عماری

طبق های زر از زر و درم پر

طبق های دگر از گوهر و در

گهرریزان بر او صاحب نثاران

چو بر طرف چمن بر غنچه باران

ز بس کفها زر و گوهر فشان شد

عماری در زر و گوهر نشان شد

نمی آمد ز گوهر ریز مردم

در آن ره مرکبان را بر زمین سم

چو گشتی سم اسبی آتش افکن

ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن

همه صف ها کشیده میل در میل

نثار افشان گذشتند از لب نیل

به نیل اندر شد از درهای شاهی

چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی

شد از بذل درم ریزان بسیار

نهنگش نیز چون ماهی درم دار

بدین آرایش شاهانه رفتند

به دولت سوی دولتخانه رفتند

سرایی بلکه در دنیا بهشتی

ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی

در آن دولتسرا تختی نهاده

به زیبایی ز هر تختی زیاده

در او برده به کار استاد زر کار

پی گوهر نشانی زر به خروار

به پای تخت زر مهدش رساندند

گهروارش به تخت زر نشاندند

ولی جانش ز داغ دل نرسته

ازان زر بود در آتش نشسته

مرصع تاج بر فرقش نهادند

میان تخت و تاجش جلوه دادند

ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ

به زیر کوه از بار دل تنگ

فشاندندش به تارک گوهر انبوه

ولی بود آن بر او باران اندوه

ز گوهرها که بردی حور ازان رشک

به چشمش درنیامد جز در اشک

کسی کش دل ز هجران لخت لخت است

ز یک لختیست گر مایل به تخت است

در آن میدان که را باشد سر تاج

که صد سر می رود آنجا به تاراج

چو چشم از اشک نومیدی بود پر

کجا باشد در او گنجایی در