غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
🖰 با دو بار کلیک روی واژهها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها میتوانید آنها را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
🖐 شمارهگذاری ابیات | وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم) | 🔍 شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
🎜 معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است ...
📷 پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی، 📖 راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
حاشیهها
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
Mohsen Maesumi نوشته:
تایپ مساله دارد
👆⚐
Mohsen Maesumi نوشته:
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه میسوزد وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
👆⚐
همایون نوشته:
شهر جایی است که نظم و قانون دارد و قاضی دارد و کارها حساب و کتاب
جلال دین که خود قاضی القضات شهر قونیه بوده است به دنبال شهری است که قوانین دیگری که او میخواهد در آن جاری باشد، موضوع عجیبی فکر او را مشغول کرده است
او به ارزش عاشق در هستی پی برده است ولی همه ارزشها به نام معشوق رقم میخورد!
یکی از رموز عشق نیز همین است که عشق با خود هم معشوق و هم عاشق را همراه دارد و براستی چگونه است که معشوق ناز دارد و عاشق نیاز، میداند که معشوق به این پرسش میخندد و از اینکه عاشق بر مسند قضاوت نشسته است او را تمسخر میکند که من جان میبخشم و عاشق پیش از عاشقی مردهای بیش نیست و گریه ایست که من او را خندان میکنم در این دادگاه شاکی و متهمی وجود ندارد و اگر قرار است کسی مجازت شود خود قاضی است، که معشوق نیازی به خندیدن ندارد مگر آنکه جنگی دیگر و آزمایشی نو را برای عاشق تدارک میبیند تا عاشق معنی نویی بدست آرد
هستی هیچ قانون و نقشهای ندارد بلکه مست و سرگردان و افتان و خیزان پیش میرود و به همین دلیل زیبائی میآفریند و نویی پدید میآورد
آن چیزی با قانون کار میکند که هر جزو آن در هستی وجود داشته باشد ولی وقتی یک جزو غایب است نمیتوان قانونی برای آن نوشت
وقتی عاشق دانست که با غیب سر و کار دارد مستی میکند و اندیشه خود را بیهوده خسته نمی کند بلکه به اندازه معشوق خود بزرگی میکند زیرا شهر معشوق در دل است و آنجا قانونی در کار نیست، اندیشه و قانون به همین شهر بیرون مربوط است و نمی توان آنرا به عشق مربوط کرد
👆⚐