گنجور

 
مولانا

غدرالعشق فزلت قدمی

مزج‌الفرقة دمعی بدمی

و حنی‌القلب بما اورثنی

ندما فی ندم فی ندم

کرة الحجب وجودی و نی

اسفا لیت وجودی عدمی

و سقی‌الصب و قد اسکرنی

شرب القلب و ماذاق فمی

ای صنم لطف ترا می‌دانم

نیم ای دوست، بدان حد عجمی

ز لطیفی تو، گر شکر ترا

بدل اندیشم، ترسم برمی

من کی باشم؟! که تو بر تخت جمال

حسرت شاه و سپاه و حشمی

منه انگشت تو بر حرف کژم

من اگر حرف کژم تو قلمی

سبق‌الجود وجودی قدما

منک، یا انت ولی‌النعم

به حق جود وجودت که مبر

ز من بی‌دل و هذا قسمی

لا تبح قتلی بالصد وصل

و اجرنی، انا صید الحرم