گنجور

 
مولانا

فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری

بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

بدان نشان که به هر شب چو ماه می‌تابی

ز ابر دل قطرات حیات می‌باری

چه قطره‌هاست که از حرف عشق می‌بارد

ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری

میان خار و گل این سینه‌ها چو بلبل مست

ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری

هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق

چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری

از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم

تهی و پر شده‌ام دم به دم قدح واری

میان جمع مرا چون قدح چه گردانی

چو شمع را تو در این جمع در نمی‌آری

مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین

که خاک تبریز از وی بیافت بیداری

 
 
 
خواجه عبدالله انصاری

مرا بخانه خمار بر ده بسپاری

دگر مرا به غم روزگار مسپاری

نبیند چند مراده برای مستی را

که سیر گشتم از این زیرکی و هشیاری

قطران تبریزی

مرا به ناله و زاری همی‌بیازاری

جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری

تو را به جان و تن خویشتن خریدارم

مرا به قول بداندیش می‌بیازاری

به جان شیرین مهر تو را خریدارم

[...]

امیر معزی

نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری

نیافرید خدای جهان تو را یاری

خجسته آمد دیدار تو به عالم بر

خدایگان چو تو باید خجسته دیداری

تو راست مُلک و سزاوار آن تویی به یقین

[...]

وطواط

ز عشقت ای عمل غمزهٔ تو خون خواری

بسی کشید تن مستمند من خواری

مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان

چگونه عیشی؟ با صد هزار دشواری

بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از وطواط
عین‌القضات همدانی

در آی جانا با من به کار اگر یاری

وگرنه رو به سلامت که بر سر کاری

نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو

تو را سلامت بادا مرا نگوساری

مرا به خانهٔ خمار بر بدو بسپار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه