گنجور

 
مولانا

هزار جان مقدس هزار گوهر کانی

فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی

چه روح‌ها که فزایی چه حلقه‌ها که ربایی

چو ماه غیب نمایی ز پرده‌های نهانی

چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآری

هزار بحر بجوشد چو قطره‌ای بچکانی

توی ز کون گزیده توی گشایش دیده

به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی

کژی که هست جهان را چو تیر راست کن آن را

بکش کمان زمان را که سخت سخته کمانی

نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند

چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی

به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی

یکی بدان که تو اینی یکی بدان که تو آنی

تو راست چرخ چو چاکر تو مه نباشی و اختر

هزار ماه منور ز آستین بفشانی

تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی

صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode