گنجور

 
مولانا

بستگی این سماع هست ز بیگانه‌ای

ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانه‌ای

آنک بود همچو برف سرد کند وقت را

چون بگدازد چو سیل پست کند خانه‌ای

غیر برونی بدست غیر درونی بتر

از سبب غیریست کندن دندانه‌ای

باد خزانست غیر زرد کند باغ را

حبس کند در زمین خوبی هر دانه‌ای

پیش تو خندد چو گل پای درآید چو خار

ریش نگه دار از آن دوسر چون شانه‌ای

از سبب آنک بد در صف ترسنده‌ای

گشت شکسته بسی لشکر مردانه‌ای

خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او

شمع همه جمع‌هاست من شده پروانه‌ای

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

قصر بود روح ما نی تل ویرانه‌ای

همدم ما یار ما نی دم بیگانه‌ای

بادیه‌ای هایلست راه دل و کی رسد

جز که دل پردلی رستم مردانه‌ای

نی دل خصم افکنی بل دل خویش افکنی

[...]

حکیم نزاری

هر که جگرگوشه ای دارد و جانانه ای

در نظرش مصر دان هست چو ویرانه ای

خاصه که تو دل بری شنگِ جهانی که نیست

در صدفِ روزگار همچو تو دردانه ای

مطلعِ خورشید چیست رویِ تو دیدن صباح

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه