گنجور

 
مولانا

شیردلا صد هزار شیردلی کرده‌ای

در کرم از آفتاب نیز سبق برده‌ای

چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی

بشکن سوگند را گر به خدا خورده‌ای

بنگر کاین دشمنان دست‌زنان گشته‌اند

چونک در این خشم و جنگ پایِ خود افشرده‌ای

میل تو با کیست جان!؟ تا بشوم خاک او

چاکر آن کس شوم کش به کس اشمرده‌ای

ای تن آخر بجنب بر خود و جهدی بکن

جهد مبارک بوَد، از چه تو پژمرده‌ای ؟

خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین

کای صنمِ چون شکر از چه بیازرده‌ای ؟

خواجه جان شمس دین مفخر تبریزیان

این سرم از نخل تست زانک تو پرورده‌ای

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

تا دل من برده‌ای قصد جفا کرده‌ای

نی بر من بوده‌ای نی غم من خورده‌ای

هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید

من رخ تو دیده‌ام تو دل من برده‌ای

ای ز من دلشده بی‌گنهی سر متاب

[...]

مولانا

گفت مرا آن طبیب رو ترشی خورده‌ای

گفتم نی گفت نک رنگ ترش کرده‌ای

دل چو سیاهی دهد رنگ گواهی دهد

عکس برون می‌زند گر چه تو در پرده‌ای

خاک تو گر آب خوش یابد چون روضه‌ایست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه