گنجور

 
مولانا

هر روز بامداد طلبکار ما توی

ما خوابناک و دولت بیدار ما توی

هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار

زیرا دکان و مکسبه و کار ما توی

دکان چرا رویم که کان و دکان توی

بازار چون رویم که بازار ما توی

زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما توی

زان سرخوشیم و مست که دستار ما توی

ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل

ما خمره بشکنیم چو خمار ما توی

طوطی غذا شدیم که تو کان شکری

بلبل نوا شدیم که گلزار ما توی

زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار

زان سینه روشنیم که دلدار ما توی

در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم

آواز و رقص و جنبش و رفتار ما توی

هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست

از جمله چاره باشد ناچار ما توی

دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت

تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما توی

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست

این هم ز توست مایه پندار ما توی

چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی

چیزی نمی‌خریم خریدار ما توی

از گفت توبه کردم ای شه گواه باش

بی گفت و ناله عالم اسرار ما توی

ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین

خود آفتاب گنبد دوار ما توی