گنجور

 
مولانا

زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری

چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری

زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری

زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری

زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان

تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری

زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران

تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری

حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت

گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری

شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم

از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری

بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد

تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری

 
 
 
فرخی سیستانی

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یکدل در پیش او نهادم

بستد به دوستی دل ننمود دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم

[...]

منوچهری

ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری

مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری

چونانکه من به شادی روزی هم گذارم

خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری

گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره

[...]

انوری

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم

بسته به دوستی دل بنموده دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم

[...]

مجیرالدین بیلقانی

ای شاه عدل گستر عید آمدست بر در

از یار خواه باده وز باده خواه یاری

دانی یقین و داری هرچ آن وجود دارد

جز غیب کان ندانی جز عیب کان نداری

در ملکت فریدون می خواه بهمن آسا

[...]

عراقی

تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟

چون می‌شویم عاشق بر چهرهٔ تو باری

از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان

مسکین کسی کزان گل قانع شود به خاری!

خواهی که همچو زلفت عالم به هم بر آید؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه