گنجور

 
مولانا

از قصه حال ما نپرسی

وز کشتن عاشقان نترسی

ای گوهر عشق از چه بحری

وی آتش عشق از چه درسی

آنجا که توی کی راه یابد

زان جانب چرخ و عرش و کرسی

ای دل تو دلی نه دیگ آهن

از آتش عشق چند تفسی

جان و دل و نفس هر سه سوزید

تا کی گویم ظلمت نفسی

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱ به خوانش افسر آریا
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم