گنجور

 
مولانا

دلا در روزه مهمان خدایی

طعام آسمانی را سرایی

در این مه چون در دوزخ ببندی

هزاران در ز جنت برگشایی

نخواهد ماند این یخ زود بفروش

بیاموز از خدا این کدخدایی

برون کن خرقه کان زین چار رقعه‌ست

ترابی آتشی آبی هوایی

برهنه کن تو جزو جان و بنما

ز خرقه گر به کل بیرون نیایی

بیامد جان که عذر عشق خواهد

که عفوم کن که جان عذرهایی

در این مه عذر ما بپذیر ای عشق

خطا کردیم ای ترک خطایی

به خنده گوید او دستت گرفتم

که می‌دانم که بس بی‌دست و پایی

تو را پرهیز فرمودم طبیبم

که تو رنجور این خوف و رجایی

بکن پرهیز تا شربت بسازم

که تا دور ابد باخود نیایی

خمش کردم که شرحش عشق گوید

که گفت او است جان را جان فزایی