به تن این جا به باطن در چه کاری
شکاری میکنی یا تو شکاری
کز او در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
مثال باز سلطان است هر نقش
شکار است او و میجوید شکاری
چه ساکن مینماید صورت تو
درون پرده تو بس بیقراری
لباست بر لب جوی و تو غرقه
از این غرقه عجب سر چون برآری
حریفت حاضر است آن جا که هستی
ولیکن گر بگوید شرم داری
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد
نمیدانی کز این باد است یاری
به صد دستان به کار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری
از او یابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد هم هوشیاری
بپرس او کیست شمس الدین تبریز
بجز در عشق او تا سر نخاری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
[...]
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
بهمو واجی چرا ته بیقراری
چو گل پروردهٔ باد بهاری
چرا گردی بهکوه و دشت و صحرا
بهجان او ندارم اختیاری
ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو
[...]
الا ای خوش نسیم نو بهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.