گنجور

 
مولانا

چرا ز اندیشه‌ای بیچاره گشتی‌؟

فرورفتی به خود غمخواره گشتی‌؟

تو را من پاره پاره جمع کردم

چرا از وسوسه صدپاره گشتی‌؟

ز دارالملک عشقم رخت بردی

در این غربت چنین آواره گشتی

زمین را بهر تو گهواره کردم

فسرده تخته گهواره گشتی

روان کردم ز سنگت آب حیوان

به سوی خشک رفتی خاره گشتی

توی فرزند جان کار تو عشق است

چرا رفتی تو و هرکاره گشتی‌؟

از آن خانه که تو صد زخم خوردی

به گرد آن در و درساره گشتی

در آن خانه که صد حلوا چشیدی

نگشتی مطمئن اماره گشتی

خمش کن گفت هشیاریت آرد

نه مست غمزهٔ خماره گشتی

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم