گنجور

 
مولانا

چرا ز اندیشه‌ای بیچاره گشتی‌؟

فرورفتی به خود غمخواره گشتی‌؟

تو را من پاره پاره جمع کردم

چرا از وسوسه صدپاره گشتی‌؟

ز دارالملک عشقم رخت بردی

در این غربت چنین آواره گشتی

زمین را بهر تو گهواره کردم

فسرده تخته گهواره گشتی

روان کردم ز سنگت آب حیوان

به سوی خشک رفتی خاره گشتی

توی فرزند جان کار تو عشق است

چرا رفتی تو و هرکاره گشتی‌؟

از آن خانه که تو صد زخم خوردی

به گرد آن در و درساره گشتی

در آن خانه که صد حلوا چشیدی

نگشتی مطمئن اماره گشتی

خمش کن گفت هشیاریت آرد

نه مست غمزهٔ خماره گشتی