گنجور

 
مولانا

جانا نظری فرما چون جان نظرهایی

چون گویم دل بردی چون عین دل مایی

جان‌ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی

دل نیز شکر خاید آن دم که جگر خایی

تن روح برافشاند چون دست برافشانی

مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمایی

گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد

ای دل به جفای او جان باز چه می‌پایی

امروز چنان مستم کز خویش برون جستم

ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی

چیزی که تو را باید افلاک همان زاید

گوهر چه کمت آید چون در تک دریایی

مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده

بی‌تو چه بود دیده‌ ، ای گوهر بینایی

ای روح بزن دستی در دولت سرمستی

هستی و چه خوش هستی در وحدت یکتایی

ای روح چه می‌ترسی روحی نه تن و نفسی

تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی

ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی

او را برسان روزی جان را و پذیرایی

صبحا نفسی داری سرمایه بیداری

بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی

شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره

در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی