گنجور

 
مولانا

چند نهان داری آن خنده را؟

آن مه تابندهٔ فرخنده را

بنده کُند روی تو صد شاه را

شاه کُند خندهٔ تو بنده را

خنده بیآموز گل سرخ را

جلوه کن آن دولت پاینده را

بسته بدان‌ست درِ آسمان

تا بکشد چون تو گشاینده را

دیده قطار شترهای مست

منتظرانند کشاننده را

زلف برافشان و در آن حلقه کش

حلق دو صد حلقه‌رباینده را

روز وصال‌ست و صنم حاضرست

هیچ مپا مدت آینده را

عاشق زخم‌ست دفِ سخت‌رو

میل لب‌ست آن نیِ نالنده را

بر رخ دف چند طپانچه بزن

دم ده آن نای سگالنده را

ور به طمع ناله برآرد رباب

خوش بگشا آن کف بخشنده را

عیب مکن گر غزل ابتر بماند

نیست وفا خاطر پرّنده را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۵۳ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم