گنجور

 
مولانا

چنین می‌زن دو دستک تا سحرگاه

که در رقص است آن دلدار و دلخواه

همی‌گو آنچ می‌دانم من و تو

ولی پنهان کنش در ذکر الله

فغان کردن ز شیر حق بیاموز

نکردی آه پرخون جز که در چاه

درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن

چه جنبانی به دستان دم چو روباه

ز بس پیوستگی بیگانه باشیم

سلامم زان نکردی بر سر راه

چو قرآن را نداند جز که قربان

بیا قربان شو اندر عید این شاه

شبی که عشق باشد میهمانم

ببینم بدر را بی‌اول ماه

 
 
 
باباطاهر

کجا بی جای ته ای بر همه شاه

که مو آیم بدانجا از همه راه

همه جا جای ته مو کور باطن

غلط گفتم غلط استغفرالله

سوزنی سمرقندی

شه انجم به پیروزی شهنشاه

محول شد برین پیروزه خرگاه

ز برج ماهی لؤلؤ پشیزه

ببرج تیره مرجان چراگاه

ز تحویل شه انجم بتعجیل

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

مراخود نیست عادت هجو گفتن

که کردستم طمع زین قوم کوتاه

معاذالله که من کس را کنم هجو

ز مدح گفته نیز استغفرالله

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه