گنجور

 
مولانا

سیر نیم سیر نی از لب خندان تو

ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو

هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش

جان منی چون یکی است جان من و جان تو

تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب

دور بگردان که من بنده دوران تو

پیش کشی می‌کنی پیش خودم کش تمام

تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو

گرچه دو دستم بخست دست من آن تو است

دست چه کار آیدم بی‌دم و دستان تو

عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا

تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو

گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم

تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو

گفت که هم بر دری واقف و هم در بری

خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو

خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان

تا به ابد روم و ترک برخورد از خوان تو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

آینه جان شده چهره تابان تو

هر دو یکی بوده‌ایم جان من و جان تو

ماه تمام درست خانه دل آن توست

عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو

روح ز روز الست بود ز روی تو مست

[...]

صغیر اصفهانی

یا علی ای عقل کل واله و حیران تو

خیل رسل را بود چنگ بدامان تو

صغیر آنکو شده ز جان ثنا خوان تو

طبعش جوئی بود ز بحر احسان تو

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه