گنجور

 
صغیر اصفهانی

بفرودین شد چمن غیرت باغ بهشت

خرمی افراشت بازرایت برطرف کشت

طوبی قدا الا ساقی حوری سرشت

حالی نتوان ز کف کوزه می‌را بهشت

می‌ده کز خاک ما کوزه بسازند و خشت

گه بسرخم رویم گه بکف می‌فروش

کرده ورود بهار دهر کهن را جوان

غصه زدا شد زمین روح فزا شد زمان

بطرف هر کشتزار بصحن هر بوستان

جشنی باشد پدید بزمی باشد عیان

رودی دارد سرود تاری دارد فغان

نائی دارد نوا چنگی دارد خروش

وقت غنیمت شمار روی ز عشرت متاب

بملک جم دل منه بجام جم کن شراب

چه تختها شد نگون چه ملک‌ها شد خراب

چه روزها از فلک تافت همین آفتاب

بر سر کاووس و کی بر تن افراسیاب

بر حشم کیقباد بر خدم داریوش

غنچه لبا ای لبت کرده مرا می‌پرست

گل ز رخت منفعل سرو ز بالات پست

در خم زلفت چو من هرکه شود پای بست

دین و دل و عقل و هوش میرود او را ز دست

زانکه تو از کفر زلف زانکه تو از چشم مست

آفت دینی و دل رهزن عقلی و هوش

یارانی خود همین ورد زبانم تویی

نور دل آرام تن روح روانم تویی

صبر و قرار و شکیب تاب و توانم تویی

ماحصل زندگی سود و زیانم تویی

سخن کنم مختصر من تن و جانم تویی

نخواهیم گر هلاک روی خود از من مپوش

سروقدا خیز و جای جوی بر اطراف جو

بجام چون آفتاب بریز ای ماه رو

مئی که آتش زند بخرمن آرزو

مئی که مستند از آن شیشه و جام و سبو

مئی که هر گه رود مستی را در گلو

از همه ممکنات ندا برآید که نوش

مئی که یک قطره‌اش طعنه بقلزم زند

غمینی ار نوشدش کف بترنم زند

شعاعش از خم علم بچرخ هفتم زند

ز صافی و روشنی راه بر انجم زند

مئی که هر لحظه جوش آن می‌در خم زند

زمزمه یا علی برآید از خم بگوش

از آن میم مست کن ای برهت جان سبیل

تا که شوم مدح خوان بساقی سلسبیل

صهر رسول امم سر خدای جلیل

علی که ارزاق را آمده جودش کفیل

روز و شبان میرسد از آن خدا را وکیل

مائده جن و انس رزق طیور و وحوش

جان نبی نفس کل مطهر ذات احد

در ملل و در فرق در ازل و در ابد

او ناهی از صنم او داعی بر صمد

آنکه بوصفش شوم چون برقم مستعد

مداد غیبم بکلک همی نماید مدد

لسان قدسم بگوش همی رساند سروش

هو العلی العظیم هو السمیع البصیر

هو العزیز الحکیم هو اللطیف الخبیر

بکل شیئی علیم بکل شیئی قدیر

قربش میدان جنان بعدش میدان سعیر

گر بجنان مایلی دل زولایش مگیر

جزره عشقش مپوی جز پی قربش مکوش

خانه خدا گر نبود چه بود آخر سبب

که تافت در کعبه رخ چو خور بماه رجب

ظهور او کشف کرد هر آنچه بد محتجب

که را بود اینمقام جز آنشه ذو نسب

که بر شکست بتان نهد بفرمان رب

خواجه کونین را پای ز رفعت بدوش

چون زحلش بر در است خاک نشین مشتری

مریخش در رکاب همی کند لشگری

بشمس مر زهره را توان دهد برتری

عطاردش چون مه است در خط فرمانبری

شد از بخاری پدید سپهر نیلوفری

روز نخستین بزد بحر عطایش چو جوش

گر او نبودی نبود ز ما سواله اثر

نداشت هرگز وجود شیئی از خشک و تر

نه کوه بود و نه تل نه بحر بود و نه بر

نه لوح بدنی قلم نه شمس بدنی قمر

نه صبح بدنی مسانه شام بدنی سحر

نه هفته و ماه و سال نه دی نه فردا نه دوش

هر آنکه چون من بود ز جان غلام علی

دو گیتیش شامل است لطف مدام علی

میگذرد از صراط بلطف عام علی

بر لب کوثر خورد باده ز جام علی

کس ار بدوزخ دمد ز صدق نام علی

آتش آن را کند نسیم رحمت خموش

یا علی ای عقل کل واله و حیران تو

خیل رسل را بود چنگ بدامان تو

صغیر آنکو شده ز جان ثنا خوان تو

طبعش جوئی بود ز بحر احسان تو

که فیض از آن جاریست بهر محبان تو

چه بهر مدحت سرا چه بهر مدحت نیوش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode