گنجور

 
مولانا

ای بمرده هر چه جان در پای او

هر چه گوهر غرقه در دریای او

آتش عشقش خدایی می‌کند

ای خدا هیهای او هیهای او

جبرئیل و صد چو او گر سر کشد

از سجود درگهش ای وای او

چون مثالی برنویسد در فراق

خون ببارد از خم طغرای او

هر کی ماند زین قیامت بی‌خبر

تا قیامت وای او ای وای او

هر کی ناگه از چنان مه دور ماند

ای خدایا چون بود شب‌های او

در نظاره عاشقان بودیم دوش

بر شمار ریگ در صحرای او

خیمه در خیمه طناب اندر طناب

پیش شاه عشق و لشکرهای او

خیمه جان را ستون از نور پاک

نور پاک از تابش سیمای او

آب و آتش یک شده ز امروز او

روز و شب محو است در فردای او

عشق شیر و عاشقان اطفال شیر

در میان پنجه صدتای او

طفل شیر از زخم شیر ایمن بود

بر سر پستان شیرافزای او

در کدامین پرده پنهان بود عشق

کس نداند کس نبیند جای او

عشق چون خورشید ناگه سر کند

برشود تا آسمان غوغای او