گنجور

 
جامی

نیکخواهی خاصه کو را یاور است

گشته پیدا با وی از یک گوهر است

کرده جا در سایه اقبال او

سایه وار افتاده در دنبال او

هر کجا این آفتاب آن پرتو است

هر کجا آن پیشوا این پیرو است

گرچه بر مهد خلافت زاده است

بر خلافش یک قدم ننهاده است

والی مصر جلال و احتشام

بود از آن رو یوسفش کردند نام

رشک یوسف طلعت زیبای او

چون زلیخا عالمی شیدای او

هر که می آرد رخش را در نظر

می زند گلبانگ ما هذا بشر

گرچه هست او یک برادر شاه را

هست با صد جان برابر شاه را

آمد او شه را برادر یار هم

در زمانه باشد این بسیار کم

گفت با دانشوری آن ساده مرد

کای به دانش نزد هر آزاده فرد

باز کن زین نکته پوشیده پوست

که برادر به بود یا یار و دوست

گفت نبود نزد دانا هیچ چیز

زان برادر به که باشد یار نیز

بر سر گردون خدایا ماه و سال

تا فراق فرقدان باشد محال

این دو اختر را به هم تابنده وار

بر سریر مکرمت پاینده دار