گنجور

 
مولانا

ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو

پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو

ای میل‌ها در میل‌ها وی سیل‌ها در سیل‌ها

رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو

با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله

چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو

در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بی‌دلان

بر پرده‌های واصلان در روضه خضرای تو

ای جان‌ها دیدارجو دل‌ها همه دلدارجو

ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو

یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین

یک جوی شیر تازه بین یک جو می حمرای تو

تو مهلتم کی می‌دهی می بر سر می می‌دهی

کو سر که تا شرحی کنم از سرده صهبای تو

من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران

یک دم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو

ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه

وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو

عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل

ای دل خمش تا کی بود این جهد و استقصای تو

دل گفت من نای ویم نالان ز دم‌های ویم

گفتم که نالان شو کنون جان بنده سودای تو

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم

حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای تو

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وحشی بافقی

ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو

طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو

می‌آیی و می‌افکند چا کم به جیب عافیت

شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو

وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه