گنجور

 
مولانا

ای تو پناه همه روز محن

بازسپردم به تو من خویشتن

قلزم مهری که کناریش نیست

قطره آن الفت مرد است و زن

شیر دهد شیر به اطفال خویش

شاه بگوید به گدا کیمسن

بلک شود آتش دایه خلیل

سرمه یعقوب شود پیرهن

نور بد و شد بصر از آفتاب

آب بنوشد ز ثری یاسمن

بلک کشد از بت سنگین غذا

با همه کفرش به عبادت شمن

قهر کند دایگی از لطف تو

زهر دهد دایه چو آری تو فن

گردد ابریشم بر کرم گور

حله شود بر تن مؤمن کفن

بس کن از این شرح و خمش کن که تا

بلبل جان خطبه کند بر فنن