گنجور

 
مولانا

نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان

مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان

بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی

نه بنده راست ملالت نه لطف راست کران

بیا که بحر معلق توی و من ماهی

میان بحرم و این بحر را کی دید میان

ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود

که جان شده‌ست به پیش جماعتی بی‌جان

بیا بیا که توی آفتاب و من ذره

به پیش شعله رویت چو ذره چرخ زنان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode